پاسخ

گاه نوشت های من

پاسخ

گاه نوشت های من

برگی از ادبیات فارسی ۵

شعر زیر از استاد محمد رضا شفیعی کدکنی را به شما عزیزان تقدیم می کنم. لطفا نظرات خود را نسبت به اشعار و این که یادداشت های «برگی از ادبیات فارسی» را ادامه بدهم یا نه بیان فرمایید.

ای مهربانتر از برگ، در بوسه های باران                  بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینۀ نگاهت پیوند صبح و ساحل                         لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

باز آ که در هوایت خاموشی جنونم                        فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز.                  کاین گونه فرصت از کف، دادند بی شماران

گفتی: «به روزگاری مهری نشسته»، گفتم:               بیرون نمی توان کرد «حتی» به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز!                      زین عاشق پشیمان، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند          دیوار زندگی را، زین گونه یادگاران

این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند                     تا در زمانه باقیست آواز باد و باران

برگی از ادبیات فارسی ۴

در زیر یکی از اشعار زیبای دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی را برای شما قرار داده ایم:

تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟

- تا بدانجا که فرو می ماند

چشم از دیدن و

لب نیز ز گفتار مرا.

لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ست

که درین کاشی کوچک متراکم شده است

می بَرد جانب فرغانه و فرخار مرا.

گَردِ خاکسترِ حلاج و دعای مانی،

شعلۀ آتشِ کَرکوی و سرودِ زرتشت

پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم

می نمایند درین آینه رخسار مرا. 

این چه حُزنی ست که در همهمۀ کاشی هاست؟

جامه سوکِ سیاووش به تن پوشیده ست

این طنینی که سُرایند خموشی ها

از عمق فراموشی ها

و به گوش آید، ازین گونه، به تکرار مرا.

 

تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟

- تا درودی به « سمرقند چو قند »

و به رودِ سخن رودکی آن دم که سرود:

« کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا. »

شاخ نیلوفرِ مَرو است گََهِ زادن مهر

کز دل شطِّ روان شن ها

می کند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا. 

سبزی سروِ قد افراشته کاشمرست

کز نهان سوی قرون

می شود در نظر این لحظه پدیدار مرا.

 

چشم آن « آهوی سرگشته کوهی » ست هنوز

که نگه می کند از آن سوی اعصار مرا

بوتۀ گندم روییده بر آن بام سفال

بادآوردۀ آن خرمنِ آتش زده است

که به یاد آورَد از فتنۀ تاتار مرا.

نقش اسلیمیِ آن طاق نماهای بلند

واجُرِ صیقلیِ سر درِ ایوانِ بزرگ

می شود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا.

وان کتیبه

که بر آن

نامِ کس از سلسله ای

نیست پیدا و

خبر می دهد

از سلسله کار مرا.

کیمیا کاری و دستانِ کدامین دستان

گسترانیده شکوهی به موازات اَبد

روی آن پنجره با زینتِ عریانی هاش

که گذر می دهد از روزنِ اسرار مرا.

 

عجبا کز گذر کاشیِ این مَزگِتِ پیر

هوس « کوی مغان است دگر بار مرا »

گرچه بس ناژوی واژونه

در آن حاشیه اش

می نماید به نظر،

پیکر مزدک و آن باغِ نگون سار مرا.

در فضایی که مکان گم شده از وسعتِ آن

می روم سوی قرونی که زمان برده ز یاد

گویی از شهپرِ جبریل در آویخته ام

یا که سیمرغ گرفته ست به منقار مرا.

تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟

- تا بدانجا که فرو می مانَد،

چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.

برگی از ادبیات فارسی ۳

یک رباعی از ابوسعید ابوالخیر:

ای روی تو مهر عالم آرای همه        وصل تو شب و روز تمنای همه

گر با دگران به از منی،وای به من         ور با همه کس همچو منی، وای همه

برگی از ادبیات فارسی ۲

در زیر یک دوبیتی از باباطاهر برایتان می آوریم:

دل عاشق به پیغامی بسازد             خمار آلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافی است       ریاضت کش به بادامی بسازد

برگی از ادبیات فارسی ۱

شبلی گفت:

«بار خدایا! چه باشد گر گناه عالمیان جمله بر گردن شبلی نهی؟!

تا فردا در آن خلوتگاه، در هر گناهی با من شمار کنی ، با توام سخن دراز گردد!»

«کشف الاسرار»